به نام خدا
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز؟
ای نام تو مونس زبانم جز نام تو نیست بر زبانم
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز؟
ای نام تو مونس زبانم جز نام تو نیست بر زبانم
الایاایها ساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
سالها قبل، یک تیم 6نفر? کوهنوردی، برای مسابقات دهه فجر، از یک کوه زیبا، اقدام به صعود مینمایند. پس از ساعتها بالارفتن، یکی از اعضاء، به عمق دره ای 300متری سقوط میکند. ساعتی بعد، شخصی که کول? غذاها رابهمراه دارد، پایش سُر میخورد و بهمراه بندکیفش به سنگی آویزان میشود. دوستش دستش را بطرف او دراز میکند ولی ناگهان، هردو به سمت پایین کشیده شده و جان می بازند. سه نفر باقیمانده، بخاطر نداشتن تجهیزات و کوله پشتی، با دستان کاملاً خالی به سمت پایین حرکت میکنند ولی راه را گم میکنند. پس از ساعتها گشنگی و تشنگی، به 9متری 3درخت گیلاس که روی هرکدام 30شاخه پر از گیلاس وجود دارد و بین هردرخت 3متر فاصله است و دور هردرخت، 3سگ با 3زنجیر 3متری بسته شده است میرسند.
سؤال: این 3نفر، برای چیدن یا خوردن میوه های این 3درخت که بین هردرخت 3متر فاصله دارد و زیر هرکدام نیز، 3سگ که به گردن هریک 3متر زنجیر بسته شده است چه باید بکنند؟
///////////////////////////////////////////////
دو نخ باریک که کاملاً از یک جنس و اندازه و ضخامت هستند، به دو طرف یک در? بسیار عمیق بسته شده اند. یک فیل و یک مورچه از این طرف قصد رفتن به آنطرف دره را دارند. فیل از روی یک نخ به راحتی عبور می کند و به مقصد میرسد. ولی وقتی که مورچه کمی از روی نخ دوم راه می رود، نخ پاره میشود و به درون دره پرت میگردد. حال، شما بگویید که چگونه چنین امری ممکن است؟
راهنمایی: *توجه داشته باشید که همه چیز در مورد نخها یکسان است و هیچ تفاوتی ندارند*
///////////////////////////////////////////////
پاسخ معمّای زیر را تاکنون کسی لااقل به بنده که نتوانسته است بدهد:
سه دوست احمق، به یک بقالی می روند و یک توپ از شاگرد مغازه میخرند به قیمت 30 تومان معادل سیصدریال. که به عبارتی سهم هرکدام میشود10تومن. پس از آنکه صاحب مغازه میآید و متوج? فروش توپ می شود، از دست شاگرد خود عصبانی میشود که چرا توپ 25تومنی را 30تومن فروخته است؟ فلذا 5تومن به او میدهد تا به سه دوست برگرداند. شاگرد در راه باخود فکر میکند که چطوری 5تومن را بین 3 نفر تقسیم کند؟ پس 2تومن رادر جیبش می گذارد و به هر کدام ازآنها، نفری 1تومن پس می دهد.
دوستان، بیایید با هم حساب کنیم>>>>> این سه دوست، ابتدانفری 10تومن داده اند. سپس نفری 1تومن پس گرفته اند. پس یعنی نفری 9تومن پرداخته اند. خب 3تا 9تومن میشود 27تومن + 2تومن که درجیب شاگرد است که جمعاً میشود 29تومن. حالاشما عزیران بگویید که 1تومن دیگر چه شده است؟
///////////////////////////////////////////////
فقط کسانی که میخواهند پولدار شوند، این معمّا را حل نمایند:
تاجری بازاری، هرروز،حدود 445کارتن تخم مرغ را خریدوفروش میکرد.نحو? تجارتش اینگونه بود که هرعدد تخم مرغ را بصورت نقدی، مبلغ 415ریال معادل 41تومن و5زار میخرید و 1ساعت بعد، به صورت نقدی، آنرا به قیمت 375ریال معادل 37تومن و5زار میفروخت. نه، تعجب نکنید!!! فقط پاسخ دهید که چگونه این تاجر توانسته است پس از پایان13ماه، یکی از 14 فرد میلیاردر جهان شود؟
///////////////////////////////////////////////
جواب این معمّا را از ثبت احوال بپرسید: (طنز-جدی نگیرید)
نام پدرِپسرِشجاع،قبل از اینکه پسرشجاع بدنیا بیاید، چه بود؟
///////////////////////////////////////////////
پاسخ این معما زیاد سخت نیست. فقط جهت تست سرعت هوش مفید است:
قلی و غضنفر،دودوست خیلی صمیمی هستند که همسرشان چندسال قبل فوت کرده اند و هرکدام نیز،یک دخترمجرد 21ساله داشتند. یک سال بعدازفوت، قلی با دخترغضنفر ازدواج می کند. غضنفرهم به تلافی این کارش، با دختر قلی ازدواج می کند. حاصل هریک از این ازدواجها یک پسر می گردد. حالا شما بگویید که این دو پسر چه نسبتی با هم دارند؟
راهنمایی: *فقط به دو نسبت کاملاًیکسان پسران با یکدیگر بیندیشید*
///////////////////////////////////////////////
آیا میدانید آن کدام جنگ جهانی بوده است که درآن یک چهارم (به روایتی:یک ششم) جمعیت جهان کشته شده اند؟
راهنمایی: *جنگ جهانی اول و دوم نبوده است وپاسخ آن درقرآن کریم نیز آمده است*
///////////////////////////////////////////////
بنده ار کودکی، با این شعره مشکل داشتم. اگه میشه کمکم کنید:
اتل متل توتوله....... گاو حسن چه جوره؟........
نه شیرداره نه پستون..... شیرشو بردن هندستون.
سؤال:گاوش که نه شیرداره نه پستون،چجوری شیرشو بردن هندستون؟
درمان سخت ترین سرماخوردگی ها و گلو دردهای شدید یکی از بیماری هایی که همیشه گریبان گیر بشر بوده است ، انواع سرماخوردگی ها و عفونت ها و گلودرد است . متاسفانه برای رهایی از این بیماری ها از انواع قرص های سرماخوردگی ، آنتی هیستامین (آبریزش بینی ) ، آموکسی سیلین (چرک خشک کن ) و آمپول پنی سیلین استفاده می شود . اما واقعیت امر چیز دیگری است . با استفاده کردن از این قرص ها و آمپول ها فقط بدن مقاومت خود را از دست می دهد و سلول های بدن فلج می شوند . این مواد عبارتند از :
|
|
نام من میلدرد است؛
من قبلاً در دیموآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در, طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
نام یکی از این شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده
که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم."
امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟".
توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."
او گفت، "مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین میکنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!
چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت، "میدانید
خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتواند بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است.
من هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی
؛ او معلّم بود و من شاگرد؛
زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد
.........بیاید تفکر کنیم و ببینیم در زندگی ما آیا رابی هایی بودند که ما از کنارشان بسادگی گذشتیم ؟